درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 67
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 67
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 2266
تعداد مطالب : 141
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


اموزش درست برای رسیدن به علائق




همسرم نوازبا صدای بلند گفت:تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ می شه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و به سوی آن ها رفتم.

تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد.اشک در چشم هایش جمع شده بود.ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خودش بسیار باهوش بود.

گلویم را صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:عزیزم،چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری؟فقط به خاطر بابا عزیزم.آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گفت:باشه بابا می خورم اما نه چند تا قاشق همش رو می خورم ام اگه من تموم شیر برنج رو خوردم هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم که به طرف من دراز شده بود،گرفتم و گفتم:باشه قول میدم.

او با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد.در سکوت از دست مادرم و همسرم عصبانی بودم که بچه را وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت،کرده بودند.

وقتی غذایش تمام شد آوا نزد من آمد.انتظار در چشمانش موج میزد.آوا گفت:من می خوام سرمو تیغ بندازم.همین یکشنبه!!تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ بلندی زد و گفت:وحشتناکه!غیر ممکنه!نه،نه.

گفتم آوا عزیزم،چرا چیز دیگه نمی خوای؟ما از دیدن سر تیغ خورده ی تو غمگین میشیم.خواهش می کنم عزیزم.

آوا گفت:دیدی که چقدر خوردن اون شیر برنج برام سخت بود.آوا اشک می ریخت و دوباره ادامه داد:شما به من قول دادی.حالا می خوای بزنی زیر قولت.

حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم.گفتم:قبول.مرده و قولش.مادرم و همسرم داد کشیدند که مگر دیوانه شدی؟؟؟!!

گفتم:نه.اما اگر به قولی که میدیم اون هیچ وقت یاد نمی گیره که به حرفش عمل کنه.

...آوا با سر تراشیده،صورتی گرد و چشم های درشت زیبایی بیش تری پیدا کرده بود.صبح روز دوشنبه آوا را به مدرسه بردم. آوا با من خداحافظی کرد و داشت می رفت که ناگهان پسرس او را صدا کرد و گفت:آوا صبر کن تا منم بیام

در همین لحظه خانمی پیش من آمد و گفت:دختر شما آوا واقعا فوق العاده است.و در ادامه گفت:پسر که داره با دختر شما میره پسر منه.اون سرطان خون داره.در تمام ماه گذشته"هریش نتونست به مدرسه بیاد.براثر عوارض شیمی درمانی اون تمام موهاش رو از دست داد.بچه ها اونو مسخره می کردند.آوا بهش قول داد که ترتیب اذیت کردن بچه ها رو بده اما حتی فکرش رو هم نی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه....

 

نتیجه:خوشبخت ترین مردم اونی نیستند که آن جور که می خواهند زندگی کنند آنها کسانی هستند که به خاطر کسانی که دوستشان دارند تغییر میدهند.به موضوع خوب فکر کنید انصافا کار سختیه اما شیرین!

 

 برگرفته از کتاب "تو،تویی؟"



پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:داستان کوتاه,سزطان خون, :: 7:58 ::  نويسنده : هوشیار

صفحه قبل 1 صفحه بعد